درک کردن ِ نسبتهای ِ فامیلی هم برام واقعن سخته. اینی که اینا تو سه سوت حساب میکنن نوه عمهی بابام، من باید یه ساعت فکر کنم تا درک کنم. یه بارم زنگ زدم شرکت ِ دامادمون، پرسید شما؟
ما یه بار بین ِ راه نگه داشته بودیم غذا بخوریم، یه خانواده دیگهم اون ور نشسته بودن. یه بچه داشتن، به زور اگه سه سالش بود، بعد باباهه راه افتاده بود دنبال ِ این هی صداش میزد: آقا سید محمد صادق بیا. مام با این کهولت ِ سن به زور اگه هوی صدامون کنن :|
آف گذاشته: پست ِ آخرمو دیدی؟ ندیدی؟ خاک تو سرت. اینم از کسکشیته. حالا ببینی چی مثلن؟ میای میگی تمش تکراری بود، جنده شده بود قبلن و اینا. از بس عن و از خود مچکری. گمشو اصن.
مقالههه رو نشونش دادم گفتم مال ِ امساله. به شما ارجاع داده. حالا یعنی یکی از چهل و پنج تا رفرانسش این بوده...
اسم نویسنده رو دیده میگه: «این خانم قبلن هم به من ارجاع داده بود... رابطهی عاطفی داره با ما... یه جور ِ عجیبی اصلن... باید باهاش تماس بگیرم... ایتالیام هس. میخوای شما رو هم بفرستم پیشش؟»
گفتم اینا هول دادن، از مترو که پیاده شدم دیدم فقط دستهی زمبیلم تو دستمه. بعدم دیگه قطار رفته بود.
داداشه میگه پس فک کردین چرا روزای اول خدمت من هفتهای سه روز امام حسین افتاده بودم؟ هر بار سوار مترو میشدم نصف مهرهمنگولهها و ستارههای لباسم کنده میشد، میرفتم دوباره بخرم.