۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه

140

یه بطری آب گذاشتم رو میز، روزی یه بار به لیوانای چرک ِ پیرمرد آب می‌دم
که چایی و نسکافه‌ی ته‌شون خشک نشه
تا کی ایشاللا قسمت شه بشوریم‌شون

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۳, جمعه

139

یکی بیاد فلسفه مژدگانی دادن رو به من بگه.
فرضن می‌گی بیا فلان چیز ِ‌من رو که پیدا کردی پس بده، اینم جایزه‌ات؛
چون که موقعیتش رو داشتی بدزدیش، اما نزدیدی؟
یا اینایی که می‌گن پولای توی کیف نوش ِ‌جونت. بیا مدارکم رو بده مژدگانی بگیر؛
یعنی پولا رو که بلند کردی، بیا این مدارک رو هم تبدیل به پول کن؟
یا یه جور باج دادنه؟
که یعنی حالا که تو با داشتن این چیزای من منو تو معذوریت گذاشتی، بیام از روی اجبار باهات معامله کنم؟
چشونه مردم؟!